ماه آسمون بابایی و مامانی از وقتی که سینه خیز رفتی شیطونیاتم شروع شد و من و بابایی حسابی مواظبت بودیم آخه تو تمام زندگیه ما هستی دوست داریییییییییییییییییییییییییییییییم ...
عزیز دل مامان و بابایی کوچول موچولو که بودی عادت داشتی دست کپلتو میکردی تو دهنت تا خوابت ببره بابایی عاشق این کارت بود و تند تند ازت عکس میگرفت قربونت برم که روز به روز بزرگتر میشدی و بامزه تر ...
سینای عزیزم وقتی که از خونه ی مامان جون برگشتیم نگهداری از تو تنهایی یکم برام سخت بود اما گل پسرم بزرگ تر شده و باید کمکم عادت کنم. عزیزم اینجا میخوام به زور بشونمت اینم صورت قشنگت با پسونک ...
قند عسلم ما ده شب محرم میریم خونه ی عمو کمال آخه بابایی با هییت میره وشب همه میان اونجا شام میخورن ما هم یعنی میریم کمک این عکس سال اولی که شما اونجا بودی بس که کوچولو بودی نشد سقا کنیم عزیزمونو گذاشتیم واسه سال بعد نفسم ...