سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

سینا جان به چشمان مهربانه تو مینویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

your baby can read

هستی مامان و بابا 4 ماهه بودی که بابایی واست your baby can read خرید تا از همون موقع انگلیسیت خوب بشه دست بابایی درد نکنه       ...
1 آبان 1392

میکی موز

پسر قشنگم تو عاشق میکی موزای بالای تختت بودی انقدر دوسشون داشتی که چشم ازشون برنمیداشتی انقدر نگاهشون میکردی تا کمکم گیج خواب میشدی اینجا کمکم 3 ماهه شدی ...
1 آبان 1392

آمدنمان به خونه

سینای عزیزم وقتی که از خونه ی مامان جون برگشتیم نگهداری از تو تنهایی یکم برام سخت بود اما گل پسرم بزرگ تر شده و باید کمکم عادت کنم. عزیزم اینجا میخوام به زور بشونمت اینم صورت قشنگت با پسونک ...
1 آبان 1392

اولین محرم

قند عسلم ما ده شب محرم میریم خونه ی عمو کمال آخه بابایی با هییت میره وشب همه میان اونجا شام میخورن ما هم یعنی میریم کمک این عکس سال اولی که شما اونجا بودی بس که کوچولو بودی نشد سقا کنیم عزیزمونو گذاشتیم واسه سال بعد نفسم   ...
1 آبان 1392

جشن خطنه سورانی

نفس مامان روزای بعد از خطنه واقعا درگیر تدارکات جشنت بودیم آخه بابایی میخواست هیچ چیزی برات کم نذاره وهمین جور هم شد. بهترین جشنی که یک پدر میتونه برای فرزندش بگیره و تو باید همیشه ممنون بابایی باشی عزیز دلم. اینم کارت دعوتت عسل مامان ...
1 آبان 1392

خونه ی مامان جون

پسرک خوشکلم بعد از جشنت رفتیم خونه ی مامان جون فاطمه و قرار شد تا بهد از دهه ی محرم اونجا باشیم. سینای من میدونی مامان جون خیلی خیلی زحمت تو رو کشیده باید همیشه ممنونش باشیم. تو انقدر آروم و مظلوم بودی که از عکسات هم میشه فهمید. ...
1 آبان 1392

خطنه کردن پسرم

پسرک نازم شما در روز 8/25 همراه مامان جون زهرا و بابا جون رضا برای خطنه رفتید.من چون یکم حالم خوب نبود باهاتون نیومدم ولی ایکاش اومده بودم. عزیز دل مامان و بابا وقتی که خطنه شدی انقدر گریه کرده بودی که نزدیک بوده بیهوش بشی و حسابی مامان جون و بابا جون رو نگران کرده بودی. وقتی که رسیدن من حسابی خودم رو سرزنش کردم که چرا باهاتون نیومدم آخه تو ازم قهر کرده بودی و شیر نمی خوردی فقط گریه میکردی.الهی مامانت بمیره که خیلی اذیت شدی ولی بالاخره کاری بود که باید انجم میشد. روز 4/1 طبق معمول هر روز که میخواستم پاتو بشورم دیدم حلقه ازت جدا شده همراه مامان جون زهرا که خونه ی ما بود کلی ذوق کردیم و به بابایی و بقیه خبر دادیم.    ...
1 آبان 1392