موبایل
سینا جونم موبایل دار میشود
قناری قشنگم:
بابایی دو تا گوشی موبایل داره دیروز تو یکیشو برداشتی و میگی این دوچیکه مال من باشه منم گفتم باشه مامان بعدش زنگ زدم به بابایی و گفتم بهت زنگ بزنه وقتی که زنگ خورد انقدر خوشحال شدی که حد نداشت بعدشم هر کسی که فهمید بهت زنگ زد و خوشحالیتو 10 برابر کرد .
میدونی چی جالبه؟؟؟؟؟
این که کاراییشو بهتر از من بلدی
و اینکه تند تند میری بهش سر میزنی ازت سوال میکنم چیکار میکنی
میگی:بسیج اومد
یه چیز جالب تر دیشب باباجون زنگ زدن و خواستن باهات صحبت کنن بهت میگم سینا بیا باباجونه میگی
بهش بدو زنگ بزنه به دوشیم
باور نمیشه سینای من انقدر بزرگ شده که دوست داره موبایل شخصی داشته باشه
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی.
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود اگر یک روز مردم ( همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ) دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند.
وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی!
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی.
وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی.و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ...
کاش همیشه اینقدرخوب ومهربان می ماندی وبزرگ نمیشدی جان مادر