سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

سینا جان به چشمان مهربانه تو مینویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

واکسن کلاس اول

1396/6/11 13:57
نویسنده : مامان عاشقت
191 بازدید
اشتراک گذاری

تا شش سال قبل هفته ای حداقل دو فیلم میدیدم...

دنبال کتابهای جدید بودم.
به تمام کارهایم می رسیدم...
سر ِساعت میخوابیدم، به موقع بیدار میشدم.

هر وقت دلم میخواست یک لیوان چای برای خودم درست میکردم و می نشستم کتاب می خواندم .

در ماشین فقط به موسیقی مورد علاقه ام گوش میدادم...
شب تصمیم میگرفتم و صبح اجرا میکردم.

الان که نگاه میکنم می بینم تعداد فیلم هایی که در این شش سال دیده ام به تعداد انگشتان دستم است!!!

 اما سیزده بار باب اسفنجی آشپز میشود را دیده ام.!
اگر روزی پلنگ صورتی نبینم روزم شب نمی شود.!

آنقدرکتابهای حسنی نگو بلا بگو را خوانده ام که حفظ شده ام.

شب با هزار دردسر تصمیم میگیرم و تا آخر هفته هنوز اجرا نشده.
مشغله هایم هزار برابر شده ...

اما نیمه های شب که ناخود آگاه بیدار می شوم،
تا کنار نرفتن پتو از روی « تو » را چک کنم...

صدای نفسهایت به من می گوید همه اینها در دو کلمه خلاصه می شود : « لذت مادرانه»

و از خدای بزرگ و مهربان می خواهم این لذت عظیم را از هیچ زنی دریغ نکند.

سینای نازِ من...کم کم داریم مقدمات رفتنت و به کلاس اول می چینیم و اولین گام سنجش بینایی و زدن واکسن 6 سالگی بود. خیلی نگران واکسنت بودم. چون اینقدر از آمپول می ترسی که قابل وصف نیست. موقع زدن آمپول چنان داد و فریادی راه میندازی و چنان گریه ای می کنی که من و بابا بیشتر از این می ترسیم که خدای نکرده با زدن آمپول حالت شوک به تو دست نده !!!

اما خدا رو شکر خیلی آروم و بدون گریه و داد و فریاد واکسنت و زدی.آفرین پسرم...پس دیگه بزرگ و آقا شدی قربونت برم.روز اول و تب کردی و دو سه روز هم جای واکسنت حساس و دردناک شده بود...اما خیلی خوب تحمل کردی گل پسرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)