سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سینا جان به چشمان مهربانه تو مینویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

خطنه کردن پسرم

پسرک نازم شما در روز 8/25 همراه مامان جون زهرا و بابا جون رضا برای خطنه رفتید.من چون یکم حالم خوب نبود باهاتون نیومدم ولی ایکاش اومده بودم. عزیز دل مامان و بابا وقتی که خطنه شدی انقدر گریه کرده بودی که نزدیک بوده بیهوش بشی و حسابی مامان جون و بابا جون رو نگران کرده بودی. وقتی که رسیدن من حسابی خودم رو سرزنش کردم که چرا باهاتون نیومدم آخه تو ازم قهر کرده بودی و شیر نمی خوردی فقط گریه میکردی.الهی مامانت بمیره که خیلی اذیت شدی ولی بالاخره کاری بود که باید انجم میشد. روز 4/1 طبق معمول هر روز که میخواستم پاتو بشورم دیدم حلقه ازت جدا شده همراه مامان جون زهرا که خونه ی ما بود کلی ذوق کردیم و به بابایی و بقیه خبر دادیم.    ...
1 آبان 1392

نام گذاری

پسرک قشنگم انتخاب اسم برای تو فرشته سخت ترین کاری بود که من و بابایی تو زندگی انجام دادیم قبل از اینکه جنسیت مشخص بشه هم یک جورایی احساس میکردم که شما باید یک گل پسر باشی از بس که شیطون بودی و تکون خوردنت خیلیییییییی زود شروع شده بود ولی به هر حال دنبال اسم دخترونه هم میگشتم و واقعا انتخاب اسم دخترونه خیلی خیلی راحت تر بود.... هفته ی 22 بارداری که با بابایی برای سونوگرافی رفتیم و دکتر با قاطعیت گفت که شما گل پسر قند عسل هستی و از اون زمان دیگه تلاش های ما واسه اسم انتخاب کردن بیشتر شد هر چی بیشتر تلاش میکردیم کمتر نتیجه میگرفتیم تا اینکه با بابایی چند تا اسم کاندید کردیم و از همه نظر خواستیم سینا و پدرام از همه بیشتر رای اوردن ولی ما با...
1 آبان 1392

اولین عاشقانه ی من و تو

پسرک عزیزم امروز 2سال و 11 ماه از زمینی شدنت میگذره و تو انقدر خوبی که واقعا نمیدونم این مدت چه جور گذشت. عزیزترینم میخوام از امروز خاطراتمونو برات ماندگار کنم هر چند میدونم یکم دیره به امید اینکه تو هم کمی از شیرینی که به من چشاندی رو بچشی. سینای عزیزم تو با وزن 2800 گرم و قد 50 سانتیمتر و دور سر 35 سانتیمتر ساعت 12:55 ظهر متولد شدی از لحظه ی دنیا اومدنت آروم بودی و کم گریه میکردی.خانم دکتر سارا فلاحی در بیمارستان mri در شیراز شما رو به دنیا آوردو در طول بارداری من مواظب جفتمون بودن.خیلی از زحماتشون ممنونم و امیدوارم همیشه کنار خانوادشون شاد و سلامت باشن. نفسم توی بیمارستان خیلی بانمک و شکمو بودی و همش در حال خوردن.شب مامان جون فا...
30 مهر 1392