سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

سینا جان به چشمان مهربانه تو مینویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

نقاشی روی....

1394/8/13 18:52
نویسنده : مامان عاشقت
112 بازدید
اشتراک گذاری

اخه وروجک جای دیگه نبود 

حتما باید رو کمر بابایی نقاشی میکردی

پیکاسوی من😘

هر شب میشینی و موهای بابایی رو درست میکنی عاشق این کار هستی و بابایی هم دلش ضعف میره برای این کارت شیرین عسل😘
می ترسم !می ترسم از آن زمان که آغوش مادر برای حجم تنت کوچک شود و نتوانم اینگونه تورادرآغوش کشم وبه تو آرامش دهم.

این روزهایم را دوست میدارم با همه ی سختی ها ودلشوره هایش...

حتی آن هنگام که به واسطه ترسی که خودم میسازم اشک میریزم و هیچ چیز آرامم نمیکند.

این روزهای دوتایی بودنمان را دوست دارم ونمیخواهم هیچ کس و هیچ کس شریک این لحظه ها شود.

من و پدرت برای انجام وظایفمان می کوشیم.

آری وظایفمان....

ماوظیفه داریم تمام توانمان را و هست ونیستمان را خرج بالندگی توکنیم.بدون توقع وچشمداشت هیچ بازگشتی حتی به قدریک سلام ناگاه ویایک احوالپرسی اجباری...

آزادی مادر....آزاد.....هنگام بالندگی ات....

آن هنگام که به مادر نیازی نداری وبین بودن ونبودن بین سرزدن یانزدن به مادر

هیچ انتظاری از سوی من تهدیدت نمیکند.اما من به حکم مادر بودنم و به جرم اینکه بودنت را به خاطر اثبات مادر شدنم از خداطلب کردم و هم اکنون تاهمیشه خدمت رسانت خواهم بود تاهروقت بخواهی و آنگونه که طالب باشی.

فرشته همراه این روزها وشبهای مادر...

گریه میکنی مادر؟صدایت می آید!!باید بشتابم...

بالندگیت راچشم انتظارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)