شیطونی
پسر عزیزم دیگه واقعا نمیدونم از دست شیطونیات باید چیکار کنم
امروز من تو آشپزخونه داشتم غذا درست میکردم که متوجه شدم شما نیستی همه جا رو گشتم ولی نبودی
دیگه نگران شده بودم میخواستم گریه کنم ولی از شما هیچ صدایی نمییومد.
تا اینکه میخواستم بیام به بابا امیر زنگ بزنم که دیدم یه سبد که تو پذیرایی بود جلو پام تکون خورد وقتی که
دیدم که شما تو اون سبد هستی انگار خدا دنیارو بهم داد آخه خیلی نگران شده بودم.
وقتی دیدمت نمیدونستم خوشحال بشم یا دعوات بکنم واقعا کارت برام عجیب بوود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی