همه چی با یه سرماخوردگی ساده شروع شد..سینا رو بیدار کردم تا آماده شه و با بابا بره مدرسه ولی با بی حالی گفت که گلوش درد می کنه. دستم و رو پیشونیش گذاشتم و فهمیدم که خیلی تب داره...سریع بردیمش پیش دکتر و دارو بهش دادیم ولی هر ساعت حالش بدتر و بدتر می شد. شب تب شدیدی کرد و برای اولین بار دیدم که هذیان میگه!!! تا صبح دو تایی بیدار موندیم و هر کاری کردیم تا تبش پایین بیاد ... هر وقت سینا مریض میشه من بدترین لحظه های عمرم و تجربه می کنم... پر از دلهره... پر از اندوه... با چشمهایی پر از اشک و دلی بی تاب... متاسفانه سینا من به بیماری ویروسی خطرناکی مبتلا شده بود و خدای مهربون کمک کرد که اتفاق بدی براش نیفته... چندین و چند بار پیش د...