سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

سینا جان به چشمان مهربانه تو مینویسم حکایت بی نهایت عشق را

جان منی از این عزیزتر نمی شود....

مدرسه ی حضوری

سینای من بالاخره ایران ما هم از رنگ قرمز نجات یافت  و کمی رنگ آرامش به خود گرفت  چند روزی میشه که نقشه همین رنگ مونده  و طبق قول بابایی امروز برای بار اول بعد از دوسال حضوری به مدرسه رفتی از خوشحالیت هر چی بگم کمه و مطمئن هستم این خوشحالی ثبت بشه یا نشه همیشه در ذهنت موندگاره 🥰 و چند روزی میشه که داری برای ورزش تصمیم میگیری که چه رشته ای انتخاب کنی اما هنوز نتیجه ای نگرفتی🤭 خدایا هزاران بار شکرت🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 ...
17 آذر 1400

یازدهمین آتلیه

در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین  بهار  ها رسیده ام تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پرشده ست جگرگوشه ام شاید برای همه مرد شده باشی اما من تو را بچه ام میدانم وصدا میزنم و نمیدانی وقتی صدایت میزنم چه قندی در دلم آب میشود جانان من تو شیرین ترین ثمره زندگی منی با داشتنتان همه چیز زیباست چشمانتان دریا و من ماهی این دریای بیکرانم تمام عمرم را فدای خنده هایتان میکنم💞💞 ...
10 آذر 1400

یک شب پاییزی

یک شب پاییزی عالی کنار خاله لیلا و عمو رحمان🥰 سینای مامان دفتر نقاشی‌خدا همیشه زیباست اما فصل پاییز را برای دل خودت آرام تر ورق بزن و تمامی رنگ ها را بخاطر بسپار که عشق لابلای همین رنگهای زیباست😍 گویا خداوند تمام ذوقش را، تمام عشقش را، تمام مهرش را در رنگ و روی پاییز به یادگار گذاشته است که انقدر پاییز زیباست 🍁🍁🍁🍁🍁 زندگی زیباتر میشود به شرطی که به اندازه ی تمام برگ های پاییز برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ...
1 آذر 1400

تولد یازده سالگی و سفر به بوشهر

سینای من ! تولدت را در حالی تبریک میگویم که به تو دلگرمم. به تویی که برای خودت مردی شده‌ای و شمع‌های تولدت رابا غرور و سربلندی فوت میکنی. دوستت دارم. سینای مامان چند روز قبل از تولدت وقتی دور هم نشسته بودیم، گفتی یعنی میشه کرونا بره و دوباره بریم بوشهر، همون موقع بابایی سریع گفت وسایلاتو جمع کن برا تولدت میریم بوشهر 😍 و دوروز قبل از تولدت حرکت کردیم و رفتیم سمت بوشهر و کلی خوش گذروندیم و تولد گرفتیم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰  بعد از کلی قرنطینه حسابی چسبید💃 از وقتی بابایی بهت گفت تا روزی که رفتیم ثانیه ها رو میشمردی و چشم انتظار بودی و همش میگفتی بهترین تولد عمرم میشه ♥ برای تولدت با بابایی تصمی...
17 آبان 1400

مسابقه پایان ترم چهارم مشاعره

سینای من امروز مسابقه ی ترم چهارم بود و شما بین 9نفر نفر اول شدی عزیز شیرین سخنم 😘😘😘😘 بهت افتخار میکنم جان مادر💖💖💖💖 از چهارشنبه ی هفته ی آینده ترم پنجم شروع میشه و شما کلی ذوق و شوق داری برای ترم جدید🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گل پسرم جگرگوشه ام شاید برای همه مرد شده باشی اما من تو را بچه ام میدانم وصدا میزنم و نمیدانی وقتی صدایت میزنم چه قندی در دلم آب میشود جانان من تو ثمره ای هستی از جنس عشق و من عاشقانه دوستت دارم💗❤💗❤💗❤ ...
3 مهر 1400

شروع کلاس پنجم

نازنینم،کلاس پنجمی مهربونم آغاز اولین روز مدرسه ات مبارک برایت یک دنیا انسانیت آرزومندم شادی تمام نشدنی ات آرزوی قلبی من است مهم نیست وقتی بزرگ شدی دکتر یا مهندس یا یه شغل دهن پرکن داشته باشی در هر مقام و منصبی که باشی فقط مفید باش مفید برای خانواده ات برای جامعه ات علم و تحصیل بدون معرفت هیچ ارزشی ندارد برایت دریچه ای از علم و دانش همراه با معرفت و انسانیت آرزومندم بخاطر بسپار مادری را که در روز اول مدرسه ات هر سال از ذوق حال خودش را نمیفهمد🥰 کلاس پنجمی شدنت مبارک و نیمکت هایی که از آنها فقط بوی دلتنگی می آید😔 به امیدی نابودی کرونا🙏 ...
1 مهر 1400

تولد بابا امیر

تو را می خواهم.... برای پنجاه سالگى... شصت سالگی... هفتاد سالگی... تو را می‌خواهم... برای خانه‌ای که تنهاییم... تو را می‌خواهم برای چای عصرانه... تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی‌دهیم... تو را می‌خواهم برای تنهایی... تو را می‌خواهم وقتی باران است... برای راه‌پيمايى آهسته‌ی دوتایی... نیمکت‌های سراسر پارک‌های شهر... برای پنجره‌ی بسته...  وقتی سرما بیداد می‌کند... تو را می‌خواهم... برای پرسه زدن‌های شب عيد... نشان كردن يك جفت ماهی قرمز... تو را می‌خواهم... برای صبح، برای ظهر، برای شب، برای همه‌ی عمر... امیرم......
21 شهريور 1400

بزرگترین خواسته

بالاخره به بزرگترین خواسته ات رسیدی از سه شب پیش تخت سامان و کنار تخت شما گذاشتیم و پیش هم میخوابید 😘 از وقتی سامان دنیا اومد منتظر همچین زمانی بودی سامان هم انقدر خوشحاله که پیشت میخوابه کامل به قصه هات عادت کرده و خودت خوب میدونی فقط با صدای خودت خوابش میبره😍  مگر هست لذتی بالاتر از دیدن این اتفاق ها🥰 خدایا هزاران بار شکرت🙏🌹 دنیای مادری را دوست دارم... چون به بودنم معنا می دهد... چون ارزشم را به رخم می کشد!!!! و یادم می دهد، هزار بار بگویم «جانم» کم است برای شنیدن « مادر» از امانت خدایم... مادری را دوست دارم... هر چند در آیینه خودم را نمی بینم... آن زن خسته...
20 شهريور 1400

مسابقه ی محرم

سینا نگم برات کلاس مشاعره در ماه محرم یه سایت معرفی کردن که مسابقه ی محرم گذاشته بودن و گفتن به نفرات برتر جایزه نقدی میدن😉 شما از من سوال کردی گفتی مامان من هم شرکت کنم منم گفتم هر جور دوست داری و چون یه ماه قبلش کتاب قصه ی کربلا رو با هم کامل خونده بودیم تمام سوالات و جواب دادی و به من گفتی مامان انقدر آسون بود😆 منم گفتم پس خبری از جایزه نیست😜😀😀😀😀 چند هفته بعد یهویی داخل گروه کلاس مشاعره پیام اومد اونم چ پیامی که سینا داخل قرعه کشی برنده شده 💃 وای اولین بار بود که داخل یه قرعه کشی اونم داخل بیش از 700نفر در 85 شهر ایران انقدر هممون خوشحال شدیم فیلم قرعه کشی و برات نگه داشتو داخل آرشیو عکسها و فیلمهات🥰 بهت تبریک میگم ...
12 شهريور 1400