مریضی پسرم
پسر عزیزم ، نازنینم پنج شنبه وقتی که ظهر از خواب بیدار شدی یکم کسل بودی و بی حال،حدس میزدم
که میخوای سرما بخوری اما اصلا اثار سرماخوردگی نداشتی.
تا اینکه ساعت 10 شب احساس کردم که بدنت داغ شده وقتی که تب سنج گذاشتم تو گوشت
و دیدم تب داری غم دنیا به دلم نشست.
مامانی و بابایی رو حساب نگران کردی ساعت 12 بود که خوابت برد با اینکه تبت خیلی شدید نبود همش
مراقب بودیم که یه موقع خدایی نکرده تبت بالا نره و همش با خودو میگفتم کاش به جای تو من مریض
میشدم........همش خودم و سرزنش میکردم که چرا بیشتر مراقبت نبودم......طفلکی بابایی هم دست
کمی از من نداشت.
شکر خدا ساعت 4 صبح بود که دمای بدنت نرمال شد وقتی تب سنج و گذاشتیم تو گوشت و دیدیم
دمای بدنت نرماله حسابی خوشحال شدیم هم من هم بابایی.بعدشم دیگه خوابیدی و اصلا بیدار نشدی
دیروز هم فقط یکم بی حال بودی.
این روزها ....گاهی صدبار دست های سینا را میگیریم و نگاه میکنم.
به ناخن هایش،بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و میبوسمشان.....
انگار خدا رو در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام.به چشم های او بوسه میزنم.
به لبانش چشم میدوزم.با او بازی میکنم و در اغوشم میفشارمش.
<<آرام در گوشش می گویم میدانی چرا خدا تو را به من داد؟
برای اینکه روزی هزار بار از او تشکر کنم.....>>