خونه ی مامان جون
عروسک قشنگم
امروز صبح وقتی بیدار شدی تند تند اشک میریختی و میگفتی میخوام برم خونه ی باباجون پیش خاله لیلا ،منم به خاطر اینکه منتظر یه بسته ی پستی بودم نمیتونستم بیام دلم هم راضی نمیشد تنها بری دیگه بس که گریه کردی مجبور شدم زنگ زدم باباجون بیاد دنبالت بار دوم هست که تنها رفتی ولی بازم واقعا برام سخته چیکار کنم آخه خیلی بهت وابسته هستم قرار شده ساعت 5 بعد از ظهر همراه دایی محمد بیای خونه ،خدا میدونه تا اون موقع چند ساعت برای من میگذره و من چند بار اونجا زنگ میزنم.باور کن......
درهوایی که نفس های تو نیست...نفسم میگیرد
پسرکم....سینای من برای این همه خوشبختی که به ما ارزانی داشتی از تو ممنونم.
روزگار چه زود طی میشود...میدانم که زمان همیشه اندک است...ناکافیست...من همین یک لحظه را
گرفته ام و از دامانش آویزانم.
یک دم دیگر پسرم در را باز خواهد کرد و با صورت از ته تراشیده و نگاه درخشانش خواهد گفت:"مامان من
دارم میروم.موهایت چه سفید شده...بگو که هنوز هم دوستم داری!!!"....
خدایا من همین یک لحظه را دارم.یک لحظه برای بوسیدنش،بوییدنش،دوست داشتنش و پرستیدنش!
من فقط همین دم را فرصت دارم که بگویم دوستت دارم پسرم!دوستت دارم پسرم!!!!!!!!!